دوروز پیش بود که به خواب مادرش آمد
مادر جانم میدونم تو این سالها خیلی سختی کشیدی شرمنده.....
اما اومدم خبر خوش بهت بدم یه دو سه روز دیگه با رفیقام برمیگردم.....
نمیگم کدوم رفیقام چون خودشون راضی نیستن اما من برمیگردم.....
بعد یه لبخند زده بود فقط همین
مادر که از خواب بیدارشد اصلا یه طوردیگه رفتار میکرد ....استرس داشت خوشحال بود گریه میکرد.....
شاید یک دقیقه هم حال ثابتی نداشت
مادر بیش تر ازهرسال پیش خوشحال بود تا اینکه صدای اخبار توجهش را جلب کرد
صدای اخبار:پس از زحمات چند وقته ی گروه تفحص ویافتن پیکر 72شهید گمنام .هفته ی آینده روز سه شنبه پیکر
این شهیدان در تهران تشیع خواهد شد....
انگار که آب یخی روی سر مادر ریخته باشند بهت زده شده بود که بغضش ترکید وانگار دوباره غم عالم به دلش
سرازیر شد همانطور که به پهنای صورتش اشک میریخت باعکس پسرش شروع به صحبت کرد:
یوسفم.....بعد از این همه سال اونم اینجوری داری میای .توی این همه سال کجا بودی که ببینی کمرم زیر بار
غمت شکست.رفتی و هیچ خبری ازت نشد میدونی چقدر انتظار کشیدم؟؟!
تنها دلخوشیم این بود که یه روز برمیگردی .اینجوری میخواستی برگردی ومنو حسرت به دل بزاری؟؟
مگه خودت بهم قول ندادی .اصلا کاش به خوابم نمی اومدی تا بازم انتظار بکشم....
یاحسین(ع)تو رو به پهلوی شکسته ی مادرت حضرت زهرا(س) قسم بچم رو بهم نشون بده من دیگه تحمل ندارم.....
مادر اونروز تا شب آنقدر گریه کرد که از حال رفت....
نویسنده را دخل وتصرفی در ماجرای یوسف و مادرش نیست اما.....اما مگر میشود سیدالشهدا راقسم دهی و جواب نشنوی؟؟
همان حالی که قطره اشک نویسنده بر روی تکه کاغذ داستان چکید صدای تلفن خانه مادر را به هوش آورد مادر نمی دانست چرا
ولی ناخدا آگاه به سمت تلفن دوید:الو سلام علیکم....منزل آقای احمدی....؟
-بله بفرمایید.....
-حاج خانم شما مادر آقا یوسف هستید؟
-بله چطور مگه خبری شده؟؟
-والا خبر که حتما خبر داریدپیکر 72شهید رو گروه تفحص پیدا کردند ؟ما DNAاین بچه ها رو چک کردیم ولی نتیجه ای نگرفتیم
وپیکر اونها رو فرستادیم معراج الشهدا ...ظاهرا آقا مجتبی یعنی یکی از دوستانی که تو ساختمان معراج الشهدا کار میکنه
شب خواب میبینه که:یه آقای سبز پوشی میان بالا سر یکی از تابوت شهداودستشون رو جلو میبرند وکمک میکنند تا جوانی
از توی تابت بیرون بیادوبعد دست این جوان رو میگیرند و میان پیش مجتبی ....اون آقای سبز پوش رو میکنند به آقا مجتبی و
بهش میگن اسم این جوان آقا یوسف هستش....سلام مارا به مادرش برسونید وبگین مادر ما فرمود :((الوعده وفا)).....
وآقا مجتبی همینجا از خواب بیدار میشه واز همون موقع همش داره پیگیری میکنه وهمش به مسئول ها اصرار میکنه که یه
بار دیگه استخوانهای توی تابوت رو بفرستن برای آزمایش......اصرار پشت اصرارتا اینکه مسئولین راضی میشن .
بامداد امروز صبح استخوان ها را یه بار دیگه برای آزمایش DNAبردند....تا اینکه به شکل معجزه آسایی هویت این شهید شناسایی
میشه به طوری که همه ی آزمایش کننده ها متعجب میشن.....واون شهید آقا یوسف شماست......
اما حالا روز موعود فرا رسیده است اولین روزی که مادر بعد چندین سال به آرامش رسیده است.
حالا وقتش فرا رسیده که تابوت یوسف را جلوی چشمان مادر باز کنند.....تابوتی که در دلش کفن کوچکی پر از استخوانهای
یوسف گمگشته ی مادر را دربرداشت......کفن را که مثل یک نوزاد به دستهای مادر دادندیاد روزی نه چندان دور افتاد.....
یادروزی که یوسف تازه متولدشده بودو پرستار ها آن را به آغوش مادر سپردند حالاهم یوسف همان یوسف بود....
اما ....اما وقتی به دنیا امد سنگین تر از حالا بود